فصل بهار نیکا جون در سال 94
بالاخره بعد از غیبت طولانی وقت کردم بیام برات بنویسم از روزهایی که گذشت.در واقع یه جورایی تنبلی میکردم ولی الان که نیکا خوابیده منم دارم هول هولکی یه چیزای مینویسم اخه خیلی شیطون شدی وفرصت هیچ کاری رو به من نمیدی. تا به چیزی دست میزنم جلوتر از من میخواد اون کارو انجام بده . الان که نیکا22 ماهشه کاملا صحبت میکنه وبا شیرین زبونیش دل من وبابایی رو میبره. قربونش برم.. مثلا میخواد بگه مورچه رو بکشم. میگه مامان مورچه را کشت بزنم
ماه اردیبهشت تقریبا ماه خیلی سختی برای نیکا بود. طفلکم مجبور بود بره مهد کودک ومن اصلا طاقت دیدن اشک نیکارو نداشتم. اصلا دلم نیمخواست نیکایی با این سن کم بره مهدکودک. دو روز میبردم وروز سوم مثل دیوونه ها میشدم ومیگفتم نه دیگه نیکا مهد نمیره. واینطوری خود نیکا بیشتر سردرگم بود. حالا با خودش میگفت اینا دارن چیکار میکنن. تصوری که از مهد داشتم مثل یک زندان بود. بالاخره تصمیم گرفتم دیگه سر کار نرم وقید شاغل بودن رو بزنم وخودم کنار دختر عزیزم باشم. برام سخت بود بعد ده سال کار کردن بشینم خونه . ولی بعضی وقتا به خودم میگفتم بهتر اینطوری استراحت میکنم. تا اینکه رفتم صحبت کردم اداره که اقا من دیگه نمیام سرکار. ولی با مخالفت کارفرما روبرو شدم وبنا شد که تا یه مدتی من نیمه وقت برم سرکار تا ساعت 11 . تا اینطوری بتونم بیشتر کنار نیکا باشم. بالاخره نیکا رسما از 9 خرداد راهی مهد شد. وبرخلاف اونچیزیکه تصور میکردم خیلی راحت به مهد کودک عادت کردشاید علتش کم بودن زمانش باشه. خداروشکر تقریبا اون روزهای سخت تموم شد .و نیکا الان با رضایت کامل مهد میره. امیدوارم روزهایی که میخواهد تمام وقت بره هم براش خوشایند باشه.تغییر دیگه ای که بود .اساس کشی که داشتیم . ما ایندفعه یه خونه ی ویلایی گرفتیم تا متفاوت باشه از آپارتمان نشینی
حالا بریم سراغ یه سری از عکسهای خوشگل دختری که زیاد این مدت نتونستم ازش عکس خوبی بگیرم.
نیکا در پل طبیعت (تهران) چون دیروقت بود نشد عکسهای بهتری بگیرم
نیکا در حیاط خونه ی جدید
تعطیلات 14 و 15 خرداد نیکا در سرعین وشمال
اینجا نیکا جون مایو پوشیده تا بره ابگرم:دختری با دیدن استخر کلی ذوق کرد وحسابی بغل مامانی وخاله جونی شنا کرد. از هیجان نمیدونست چه بکنه عسلم
بدون شرح...
اینجا هم که معلومه کار کی میتونه باشه. از دست این خاله جونی نیکا. تا چشمم ازش دور میشه اینطور میشه ...
برای اولین بار نیکا دختری با بابایی رفته آرایشگاه گیسوانش رو کوتاه کرده نه که موهای نیکا خیلی زیاده اذیت میشد..
خاله سعیده وعمو حمید با خودشون یه مهمون آلمانی آورده بودن منم واسه یادگاری با نیکا ومستر هلموت عکس گرفتم . البته نیکا اولش خیلی غریبی میکرد. تا اینکه موقع رفتن یه کم عادت کرد.