نیکاجوننیکاجون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

نیکا جون هدیه ناز خدا

اذر و شب يلدا 94

خدارو شكر امسال پاييز و زمستون پر از برفي رو داشتيم. ونيكا امسال برف وبارون رو بخوبي درك ميكنه و از ديدنش كلي ذوق ميكنه اين دختري  .تو روزهاي سرد نيكا خيلي زود تو خونه حوصله اش سر ميره ومدام دوست داره بره بيرون وبقول خودش مامان بريم گردش .تا يه برف كوچولو مياد بريم ادم برفي درس كنيم. كافيه يه كوچولو بره بيرون مگه ميشه راضي كرد اين خانوم را كه بياد خونه . يكي از اخر هفته هاي اذر ماه من ونيكايي دوتايي بدون بابا يه مسافرت به تهران داشتيم. بابايي بخاطر مشغله كاري نتونست بياد. در نوع خودش تجربه ي خوبي بود. ولي نيكا دلتنگي بابا رو ميكرد اين شيطون اينم يه ادم برفي كه تو مهد درست كردن ونيكا عاشق اين ادم برفي...
15 دی 1394

خداحافظي با شير مادر

فكر كردن هم درباره اش برام سخت بود نيكا بقدري وابسته شير مادر بود كه از 18 ماهگي نيكا بفكر اينكه چه روشي رو بكار ببرم تا نيكا كمتر اذيت بشه .تا بلاخره روز جدايي نيكا از شير مادر رسيد. واقعا برام تلخ وسخت بود .بايد اين تصميم رو جدي تر ميگرفتم تا بتونم باهاش كنار بيام. تا اينكه روز 94/06/23 اين تصميم عملي شد.نيكا 2 سال هفت روز ، شب وروز در اغوش من شير ميخورد واين با تمام سختيهاش يك لذت خاصي براي مادرو كودكش هست. نقش مادر بودن ومهر مادري رو بيشتر به اثبات ميرسونه واقعا روز تلخ وسختي بود روزي كه من ونيكا باهمديگه گريه ميكرديم نيكا اشك ميريخت وبه دنبالش اشك من جاري ميشد نارحتي نيكا از يك طرف .زياد بودن شير از طرفي منو اذيت ميكرد.ولي خ...
6 مهر 1394

فصل بهار نیکا جون در سال 94

بالاخره بعد از غیبت طولانی وقت کردم بیام برات بنویسم از روزهایی که گذشت .در واقع یه جورایی تنبلی میکردم ولی الان که نیکا خوابیده منم دارم هول هولکی یه چیزای مینویسم اخه خیلی شیطون شدی وفرصت هیچ کاری رو به من نمیدی. تا به چیزی دست میزنم جلوتر از من میخواد اون کارو انجام بده . الان که نیکا22 ماهشه کاملا صحبت میکنه وبا شیرین زبونیش دل من وبابایی رو میبره. قربونش برم.. مثلا میخواد بگه مورچه رو بکشم. میگه مامان مورچه را کشت بزنم ماه اردیبهشت تقریبا ماه خیلی سختی برای نیکا بود. طفلکم مجبور بود بره مهد کودک ومن اصلا طاقت دیدن اشک نیکارو نداشتم. اصلا دلم نیمخواست نیکایی با این سن کم بره مهدکودک. دو روز میبردم وروز سوم مثل دیوونه ها میشدم...
23 تير 1394

این روزهای نیکا

این روزها دیگه نیکا تقریبا به تمام کلمات مسلط شده هرچی رو بخوبی تکرار میکنه از جملات کوتاه کم وبیش استفاده میکنه . واقعا با بزرگتر شدن نیکا عشق من ووابستگی من بیشتر از هر روز میشه طوری که محل کار واقعا لحظه شماری میکنم تا زودتر کنار نیکا جونم باشم. اخه با شیرین زبونیش دل همه رو میبره این وروجک. براش بیشتر کتاب میخرم. ونیکا با علاقه بیشتری کتاب ومیاره پیش من ومیگه برام بخون . کم وبیش مریض میشه .   وای وقتی مریض میشه حتما یه تب حسابی میکنه . با مریضی نیکا من بیشتر مریض میشم ولی در کنار شیرینهای بچه داری سختی های خودشو داره عاشق بچه های کوچیکه. وقتی بچه های فامیل ومیبینه دیگه مامانو نمیشناسه. وحسابی با همشون بازی میکنه . نیکا...
3 اسفند 1393

15 ماهگي نيكا جونم

هر ماه كه ميگذره نيكا جوني حسابي پيشرفت ميكني. م ثلامامانو چند تا دوس داري ؟ ده تا  .نيكا عسل ؟ بابا به آقاجون ميگي آقاني . عمو عمه رو راحت صدا ميكني. جمله ي اب بريز بيده رو ادا ميكني.وقتي چيزي ميخواي ميگي من من .خلاصه هروز جيگرتر ميشي دختر نازم.البته شيطونتر وهرچي كه ميگي بايد اون بشه وگرنه.... يكي از سرگرميهاي نيكا نشستن داخل ماهيتابه تا بهت ميگم نيكا واسا عكس بگيرم اينجوري ميشي اينم چند تا از عكسات پيش ني ني هاي دوستاي مامان اينم نيكا جون يهويي ...
18 آذر 1393

گوشواره نيكا جون

سلام نيكا جونم .بالاخره بعد از هشت ماه وپانزده روز از تولدت يعني مورخ 93/03/01 روز پنج شنبه جرات كرديم وبرديم پيش خانم دكتر وگوش نازتو سوراخ كرد برخلاف تصورم زياد گريه نكردي. ولي باين حال جيگرم كباب شد.اينم عكس نازت   نيكا جون مدتي بود كه ميخواستي چار دست وپا بري ولي دنده عقب ميرفتي بالاخره تونستي درست حسابي چاردست وپا بري دقيقا شب يكشنبه ساعت ده ونيم بود .تو اتاقت بودي كه باباجون منو صدا زد ديديم بله دختر نازم  داره به سمت جلو حركت ميكنه الهي فدات بشم ماماني نيكا جون وحسنا جون (دختر دايي) نيكا جون در كنار سلدا جون در سمت راست حسنا جون و آرمينا جون اينم حسنا شيطون عمه اس كه هميشه با ديدن نيكا كلي ...
13 خرداد 1393

بدون عنوان

من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی .پنچره اتاقم را باز میکنم وفریاد می زنم . تنهاییت برای من... غصه هایت برای من... همه بغض های اشکهایت برای من... بخند برایم بخند... آنقدر بلند تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را... صدای همیشه خوب بودنت را   ...
7 دی 1392